loading...

یه قُلُپ فلسفـــــه...

من همان قاصدکم که گاهی گذران از خیالت میگذرم...

بازدید : 1928
سه شنبه 19 اسفند 1398 زمان : 8:42

شادیِ عزیزم سلام.

امروز صد و شصت و چهارمین روزیه که ملاقاتت نکردم و امید دارم به زودی توی نگاهم بشینی. شادی جان راستش یک روزی دلم براش تنگ شد. ولی بعدش فهمیدم دلم برای خودم تنگ شده بود، خودِ آغشته به تو وقتی که میدیدمش. دلم برای تو تنگ شده بود. این روزها که نیستی و دنبال تو میگردم، چیزهای عجیبی رو کشف کردم. دیدم که تو عمقِ تاریک اقیانوس دلم یه کلبه‌ی بی‌نور داری. فهمیدم که بعضی وقت‌ها احساس آدم نسبت به بعضی چیزا اینقدر عمیق میشه که شادی داشتنشون، دیدنشون و نفس کشیدنشون تبدیل میشه به یه سکوت حجیم که انگاری از دور وایساده باشی به نظاره خوشحال کننده ترین منظره و ولی خلاف بقیه فقط از دور نگاه کنی و حس کنی اون کلبه‌ی بی‌نور هنوز بی نوره ولی دیگه سرد نیست.

شادی جان بیا این دفعه که قرار کردیم به دیدار دوباره، دوباره زرد بپوشیم و آبی جوری که نور چنان راه برگشتش را گم کنه که به همه جا پاشیده بشه. اصلا تو بیا بشو خورشید، موهات رو موج بده به هر روز ساعت شش و نیم صبح و آلارم گوشی من بشو تا که بگی همه‌ی امروز باتوام.

من که میدونم، پشت دیواری منو میپایی ببینی دلتنگ تو شدم یا نه و دیدی که غم اشکهاشو از چشمام میچکونه و تو هم فکر کردی که نمیخوام که باشی و شکستی و رفتی توی اون کلبه‌ی تنهایی و سعی کردی مثل رقیبت بشی. میخوام که باشی، خودِ خودت. اونقدر پیدا که بتونم به همه نشونت بدم، اونقدر پرنور که همه‌ی شادی‌های دلشکسته رو از اون عمق‌های تاریک، به سطح بیاره با چشمایی که لبهاش میخنده!

منتظرت میمونم و سخت تلاش میکنم تا لحظه‌ی دیدن دوباره‌ت، همه چی با شکوه باشه.

در جستجوی تو،

من

رابطه عاشقانه موفق در سال 2020
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 7
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 24
  • بازدید کننده امروز : 16
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 41
  • بازدید ماه : 217
  • بازدید سال : 15746
  • بازدید کلی : 18148
  • کدهای اختصاصی